چرا میای وبلاگم؟

ساخت وبلاگ
یکی از شانسهای زندگیم اینه تو فامیلمون اکثریت... زیاد با ازدواج فامیلیموافق نیستن ...دختر پسرامون هم باهم انقدر صمیمی و رفیق بودیم هیچکدومفاز عاشقی برا هم برنداشتیم :| فقط تو دوران طفولیت و بچگیامون و بازیایعجیب غریب بچگی دخترامون از بین پسرا شوهر انتخاب میکردن کهمنم تو همون بچگی انقدر گند اخلاق بودم ازشون چشم زهر گرفتم :Dهرچی بچگیامون به جنگ و دعوا گذشت ...هرچی بزرگتر شدیم آدم ترشدیم :D ولی لجبازیامون باهم سرجاشه :| ولی اون ذهنیت که از بچگیراجب یکی از دخترعمه هام با من بود ازش فاصله میگرفتم ...فکر میکردمنکنه بزرگتر هم بشه بخاد زنم بشه :| نمیدونم چرا کلا تصورم به ازدواجفامیلی اینجوریه که انگار آدم با محرم خودش داره ازدواج میکنه :| بعد باهمون فامیلت دوباره یه فامیل دیگه بشی :| اینا به کنار ...موندم چطورپدر مادری بچه ش رو اجبار کنه به ازدواج با فامیل ...وقتی یه حس یکطرفه بین اون دختر و پسر وجود داشته باشه ...بعد اون پسر انقدر معرفتنداشته باشه از اون ازدواج منصرف بشه به نفع دختر فامیلشون ... چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 15:39

یه کلیپ میدیدم از یه پسر بچه که پستونک میخوره و خانوادش قرارهپستونک رو برای همیشه ازش بگیرن ...همون گودبای پستونک :| یه حرکتجالبی زده بودن و به پستونکش چند تا بادکنک چسبونده بودن تا وقتیپستونکش رو ول کرد بره تو آسمون ...بچه هم چند تا میکای آخرش رو زد وبالاخره پستونک رو ول کرد و با بادکنکا رفت بالا ...و خیلی شیک با پستونکشخدافضی کرد و براش دست تکون داد ...بنظرم خیلی فکر عاقلانه ای کردن :Dمن تو بچگی زیاد پستونکی نبودم خداروشکر ...ولی یه شیشه شیر داشتمخیلی وابسته ی اون بودم :| نزدیکای مدرسه رفتنم بود که شیر خوردنازش رو ترک کردم :| ترک که نمیشه گفت کردم ...توطئه چیدن و مجبورشدم بذارمش کنار :D به متی میگم تو چجوری پستونکت رو ترک دادن ؟؟میگه یک هفته فلفل زدن هی خوردم هی دهنم سوخت :)) ولی از رو نمیرفته :|باباش دلش میسوخته عسلیش میکرده ...بعد مامانش فلفلیش :D فلفلجوابگو نبوده با انواع اژدها و لولو میخوردت و شعبون سیاه و اینا هم ترسوندنش :|که میاد بچه هایی که پستونک میخورن و میندازه گونی و میبره :Dخوشبختانه مجازات من انقدر سنگین نبوده :D بعد از شیشه شیر عادت کردمبه شیر خوردن تو لیوان با نی:| تا یه مدت چای رو هم با نی میخوردمکه اونم به مرور بیخیال شدم :| کنار استکان چای من حتما باید نعلبکی بود :|عین پیرمردا :D اونم به مرور ترک کردم و شد لیوان متوسط ...استکانکوچیکا بم حال نمیده ...بزرگا هم حالم رو بهم میزنه :| خلاصه شیشهشیر منو دادن به یه بچه کوچولوتر که اون توش شیر بخوره و اون برد کهبرد :| الان شده کارمند بانک ...هر وقت همو میبینیم میگم شیشه شیر منوبیار :D چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 231 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 15:39

یک جمله ی خوب از گابریل هست درباره ی زندگی که میگه : زندگی آنچه زیسته ایم نیست ... بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده ... و آن گونه است که به یادش می آوریم ... تا روایتش کنیم ... امروز فرصت زیادی داشتم که با خودم و ذهن و دل و روح خودم خلوت کنم ...و به چیزایی که میخام و نمیخام فکر کنم ... کوه همیشه پناهگاه امن منه ... بقول متی یه روزی از همین کوه میرم پیش خدا :)) # رمزدار... چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 15:39